پیری در مسجد را بکوبید به شب
بانی مسجد : امد و بگفت چه میخواهی که اینگونه خرابی
پیر گفت : به دنبال یک چراغم و وارد شد
بانی مسجد : چه میخواهی
پیر گفت : یافتم همین چراغ است
بانی مسجد : تو که اینقدر مست و خرابی در مسجد به دنبال همین یک چراغی
پیر خندید و گفت : این چراغ مال تو نیست مال من است
بانی گفت : این چراغ هدیه من به مسجد است حال به تو هدیه میکنم
پیر بی جوا ب از مسجد خارج شد
بانی برای بدرقه به دنبال وی رفت
ناگهان دید پیر چراغ را در کوچه رها کرده و به مسیر خود ادامه میدهد
بانی برای سئوال بدنبال پیر دوید و بی او رسید
گفت ای پیر تو چو دیوانگان به مسجد امدی چراغی گرفتی حال ان را رها کردی
پیر گفت : چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است
بانی رفت تا چراغ را به مسجد ببرد ناگهان زیر درخت زنی را دید که به کودک خود شیر میدهد
از ان زن پرسید تو کی هستی این وقت شب اینجا چه میکنی
زن که چهره اش را پوشانده بود گفت من صاحب این چراغم
بانی اشک در چشمانش حلقه زد وقتی دید بعد از ترک همسر و فرزندش
همسرش و فرزندش چگونه زندگی میکردند
و او را در اغوش کشید و گفت دیگر هیچ حلالی را حرامش نمیکنم
بعضی وقتها شعر قدرت حضم کلام مرا ندارد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0