سلام<-Text1->به این وبلاک هم سری بزنید majid2014.loxblog.com


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



حادثه طوفانی عاشق عشق ضیافت های عاشق را خوشا بخشش ، خوشا ایثار خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار چه دریایی میان ماست خوشا دیدار ما در خواب چه امیدی به این ساحل خوشا فریاد زیر آب خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن اگر خوابم اگر بیدار اگر مستم اگر هوشیار مرا یارای بودن نیست تو یاری کن مرا ای یار تو ای خاتون خواب من من تن خسته را دریاب مرا هم خانه کن ، تا صبح نوازش کن مرا ، تا خواب همیشه خوابتو دیدن دلیل بودن من بود چراغ راه بیداری اگر بود از تو روشن بود نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب آمدی ای عشق خوشا خودسوزی عاشق مرا آتش زدی ای عشق لطفا با نظراتون مارا خوش حال کنید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ✿✿✿ بهترین روزگارم زیر سا یه ی تو ✿✿✿ و آدرس majid2014.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 274
:: کل نظرات : 122

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 21
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 152
:: بازدید ماه : 783
:: بازدید سال : 1541
:: بازدید کلی : 34821

RSS

Powered By
loxblog.Com

چهار شنبه 27 آذر 1392 ساعت 20:13 | بازدید : 817 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

پیری در مسجد را بکوبید به شب

بانی مسجد : امد و بگفت چه میخواهی که اینگونه خرابی

پیر گفت : به دنبال یک چراغم و وارد شد

بانی مسجد : چه میخواهی

پیر گفت : یافتم همین چراغ است

بانی مسجد : تو که اینقدر مست و خرابی در مسجد به دنبال همین یک چراغی

پیر خندید و گفت : این چراغ مال تو نیست مال من است

بانی گفت : این چراغ هدیه من به مسجد است حال به تو هدیه میکنم

پیر بی جوا ب از مسجد خارج شد

بانی برای بدرقه به دنبال وی رفت

ناگهان دید پیر چراغ را در کوچه رها کرده و به مسیر خود ادامه میدهد

بانی برای سئوال بدنبال پیر دوید و بی او رسید

گفت ای پیر تو چو دیوانگان به مسجد امدی چراغی گرفتی حال ان را رها کردی

پیر گفت : چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است

بانی رفت تا چراغ را به مسجد ببرد ناگهان زیر درخت زنی را دید که به کودک خود شیر میدهد

از ان زن پرسید تو کی هستی این وقت شب اینجا چه میکنی

زن که چهره اش را پوشانده بود گفت من صاحب این چراغم

بانی اشک در چشمانش حلقه زد وقتی دید بعد از ترک همسر و فرزندش

همسرش و فرزندش چگونه زندگی میکردند

و او را در اغوش کشید و گفت دیگر هیچ حلالی را حرامش نمیکنم



بعضی وقتها شعر قدرت حضم کلام مرا ندارد




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: