باد را زوزه كشان احساس ميكرد
زمين چون تشنگان لب باز ميكرد
چون آتش ميگرفت لبهاي خاموش
همين لب سر به درگاه باز ميكرد
چو باد سيلي زنان برصورتش زد
سرش پايين دلش پرواز ميكرد
دلش چون تشنگان تا كربلا رفت
سرش پايين نيازش تا خدا رفت
چو خار در پاي اين عاشقترين رفت
زمين سيراب چو خوني بهترين رفت
نمي دانم چرا تشنه ترين رفت
چرا عاشق به ديدار زمين رفت
از آن پيكر نماند جز استخواني
كه دستانش بالا سر بر زمين رفت
نمي دانم در اين حكمت چه باشد
كه دنيا هم برايش كمترين رفت
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0