سکوت....
بگو, حرف بزن!!! چه چیزی باعث این همه سکوت میشه؟؟!
نگاهت تا مغز استخونام نفوذ میکنه. یه لحظه احساس کردم یه چیزی درونم شکست!!
درد میکشم, نفس کم میارم, گلوم پذیرای اینهمه بغض نیست.وسعت اینهمه غم برای قلب کوچیکم زیاده.
از شوغی متنفرم, یه لحظه میزنم بیرون میام رو ایوون! درو میبندم, سوز سردی میخوره به صورت گُر گرفتم!!
لرز تمام وجودمو میگیره, سعی میکنم نفس بکشم واشک نریزم.
به آسمون شب نگاه میکنم, با همه ی سیاهی بازهم زیباست! دلم برای آسمون تنگ شده. هوای زمین خیلی
تنگه, خیلی....
برمیگردم داخل, بازهم ازون لبخندا میزارم روصورتم!!! از همه ی آدما متنفرم, از همه ی کساییی که آدمو
زیر ذره بین میگیرن. دلم میخواد جایی باشم که هیچکس نباشه!
صدات بدجور رو عصابم میره, برای یه لحظه آرزو کردم ای کاش نمیشنیدم!!
یعنی با اینی که میگی هستی خوشبختی؟؟! یعنی اون میتونه تورو خوشبخت کنه؟؟؟!!
اما هیچی تو چشمات نیست, هیچی... پس یعنی اونم مثه من رفتنیه!! اونم مثه من.....
خسته ام, خسته ام از آدمایی که می گن تنهات نمیزارمو خودشون اولین کسی هستن که میرن! از آدمایی که
خواسته وناخواسته داغونت میکنن. دلم میخواد برم جایی که هیچکی نباشه.
احساس مردن میکنم. ومن... من هرلحظه برات میمیرمو تو... تو حتی حالم رو نمیپرسی...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0